سفارش تبلیغ
صبا ویژن

"اصلا برایت فال هم دیگر نمی گیرم.

اصلا برایت شعر هم دیگر نمی خوانم

حتی به تو دیگر نمی گویم:"فلانی جان"

حتی تر اسم کوچکت را هم نمی دانم...."

ما عراقی زندگی می کردیم، عراقی فکر می کردیم، عراقی رفتار می کردیم. جوری که انگار غیر از این در دنیا وجود نداشت، عراقی فکر کردنمان هم مثل باقی رفتار هایمان آن قدر بدیهی می آمد که همه را غیر از خودمان غیرعادی می دانستیم؛ وقتی از جمع کوچک مان بیرون آمدیم؛ دنیا ما را غیرعادی می پنداشت.

"دیگر فقط یک استکان چای می ریزم

با هر صدای در هم از جا برنمی خیزم

اصلا که گفته عاشق باران پاییزم؟

جای لبت هم نیست بر لب های فنجانم..."

رفتار های نامهربانانه ی سبک هندی برایمان ناملموس و خنده آور بود، "زبامی که برخاست مشکل نشیند...!" در نظرمان مسخره می آمد، معشوق در ادبیات مورد نظر و علاقه ی ما حاکم بر عاشق بود، عاشق های سبک هندی هم عاشق نبودند؛ آن ها در مقابل حافظ و بقیه شاعران و عاشقان سبک عراقی به ترکیب کاریکاتورواری بیشتر شبیه می شدند. طلبکارانی که مزد خود را از معشوق طلب می کردند، عشق می فروختند و محبت می خریدند. ما هم به آنها می خندیدیم، ساده ترین کاری بود که از دستامان برمی آمد.

"ینویسم اسمت را کنار دفترم؟ هرگز!

هی بی دلیل از کوچه هایت بگذرم؟ هرگز!

تصویر اشک و خنده هایت در سرم؟ هرگز!

باید بدون تو لبانم را بخندانم...."

اشعار سبک هندی، با آن طرز تفکر واسوخت وار حتی گاهی قابل ترحم هم می آمدند، عاشقانی که عاشقی کردن را بلد نیستند، خسته و کلافه شده اند؛ جفای معشوق در بند بند وجودشان رخنه و بیچاره شان کرده، و حالا که دیگر کاری از دستشان برنمی آید هیبتی پوشالی برای خود ساخته و در آن فرو رفته اند فریاد می زنند و تهدید می کنند:" چرا نگاهم نمی کنی؟ چرا صدایم نمی کنی؟ چرا اسمم را نمی بری؟ چرا دلم را می شکنی؟ چرا... چرا ... چرا..." هیچ کس این هیبت را باور نمی کند، عاشق در آن هیبت دیر یا زود، حتی خیلی زود فرو می ریزد در خودش فرو می رود و به اصطلاح از بام برمی خیزد، کار به مشکل نشستن هم نمی رسد، یا اصلا نمی شنید (که باخته است...) یا به خود می آید و به بام مهربان معشوق باز می گردد، روی لبه ی نگاهش می نشیند و سرش را از طغیان نابخشودنی اش به زیر می اندازد. شاعر ها سبک هندی قابل ترحم اند... آن چیزی که از همه ی این رفتار عصیان وار و همراه با ضعف و ترحم قابل توجه مهم تر است این است که معشوق مهربان اند....

"شب ها بدون فکر تو آرام می میرم

عکس تو را اصلا در آغوشم نمی گیرم

شاید فقط امشب کمی غمگین و دلگیرم

باید خود را در خیابان ها بگردانم..."

واسوخت( تجلی ادبی عصیان عاشق در برابر معشوق) برای ما همیشه در کتاب های شعر تعریف شده بود و خنده آور بود، شاعر بی نمک می خواست بگوید که مثلا کسی است، می خواست بگوید که مثلا احتیاجی به معشوق ندارد، تهدید می کرد که می رود! اما وقتی با تجلی واقعی اش رو به رو شدم، وحشتناک می نمود، کابوس وار. عاشق سر به عصیان برداشته بیرون از شعر های سبک هندی موجود خطرناکی بود. من از او فرار می کردم، همه ی بنیاد های عاشقانه ای که بر پایه ی اصول سبک عراقی ریخته شده بود این رفتار را درک نمی کرد. از آن فرار می کرد حتی... با اینکه می دانستم باز هم بازمیگردد و اعتراف می کند که حرف هایش نه از سر حقیقت که نتیجه ی هیبت پوشالی اش بوده است و فرو می ریزد، اما باز هم فرار می کردم... باز هم فرار می کردم...

"امشب خیابان، کوچه تو رو به روی من

تاریکی و چشمان و خیس و کورسوی منن

فرقی ندارد رفته دیگر آبروی من

تو نیستی، دارم برایت شعر می خوانم..."

حالا چند روز است برای خودم این ابیات را تکرار می کنم، آرام و بلند، درست و غلط و دلم به حال عاشق تنهای درون هجاهایش می سوزد، گرچه ظاهرا هیبت واسوختی عظیمی برداشته و ردیف "هرگز" آورده اما روح عراقی ای که در روحش زنده است احساس می شود،
و با خودم فکر می کنم که در درون هر شاعری، حتی با عصیان های زننده مخصوص به سبک هندی با همه ی داد و بیداد های ترس آوری که باعث می شود سر به فرار بگذاریم یک موجود عراقی آرام وجود داردکه با حزن می خواند:" فرقی ندارد رفته دیگر آبروی من... تو نیستی دارم برایت شعر می خوانم...."

 

پ.ن: شعر از ر.ابوترابی...


+ تاریخ سه شنبه 94/2/22ساعت 8:14 عصر نویسنده polly | نظر